خراش سينه خود با يکى خونخوار مى گويم
حساب عمر مى دانم که غم با يار مى گويم
فراهم کى شود ريش دلم زينسان که من هر دم؟
حديث آن نمک پيش دل افگار مى گويم
به جانان گفته ام ناگه نخواهد رفت جان، يارب
نمى دانم چه نام است اين که من هر بار مى گويم
درون خويش خالى مى کنم زان زنده مى مانم
که ذکرت شب و روز پيش در و ديوار مى گويم
چو مجنون در بيابان غمم دور از رخ ليلى
که درد خويشتن با پشته هاى خار مى گويم
زبانم تيشه فرهاد شد بهر دل سنگين
ز بس کافسانه شيرين خود بسيار مى گويم
من از سر زنده گردم گر تو با من يک سخن گويى
تو مى دانى نگويي، ليک من گفتار مى گويم
اگر با من ز بد گفتن خوشي، اى من فداى تو
تو بد مى کن که من بهر تو استغفار مى گويم
رقيبا، بر حقي، گر باورت نايد غم خسرو
که من تيمار بلبل پيش بوتيمار مى گويم