شماره ٣٦٩: خواهم که سير بينم روى چو ياسمينش

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
خواهم که سير بينم روى چو ياسمينش
ليک آفتى ست فتنه، مى ترسم از کمينش
بسيار زهد و توبه باطل شد از لبانش
فتنه ست آنکه گه گه بينند شرمگينش
دل رفت و روزها شد کز وى خبر نيامد
اى دور مانده چونى در زلف عنبرينش
طاقت ندارد آن رخ از نازکى نفس را
اى باد تند مگذر بر برگ ياسمينش
اى جامه دار، ازينسان چستش مبند يکتا
کز بخيه نقش گيرد اندام نازنينش
بارى به تيغ راندن آن ساعدش ببينم
خيز، اى رقيب بدخو، بر مال آستينش
گويند شادمان شو شستي، ز غمزه او
من پشتيى که دارم کايمن شوم ز کينش؟
من خود ز بهر خوبى بر روى او نيارم
ليکن تو گفت بشنو، بدخو مکن چنينش
خسرو، به يک نظاره دل را به باد دادى
گر جان به کارت آيد بار دگر مبينش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید