شماره ٣٤٨: اى جفا آموخته، از غمزه بدخوى خويش

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
اى جفا آموخته، از غمزه بدخوى خويش
نيکويى ناموزى آخر از رخ نيکوى خويش
مى روم در راه بيداد و جفا از خوى بد
بد نباشد گر دمى باز ايستى از خوى خويش
چون تنم از ناتوانى موى شد بى هيچ فرق
فرق کن گر مى توانى از تنم تا موى خويش
چون به پهلوى خودم در رنج و بس ترسم که پيش
خويشتن را هم ببينم بعد ازين پهلوى خويش
روى من از اشک و رويت از صفا آيينه شد
روى خود در روى من بين، روى من در روى خويش
يک دم، اى آيينه جان، رو نما تا جا کنم
بر سر دست خودت يا بر سر زانوى خويش
چشم باشد زير ابرو، ور تو باشى چشم من
از عزيزى شانمت بالاتر از ابروى خويش
از نزارى آن چنان گشتم که گر مى بنگرم
مى توانم ديدن از يک سوى ديگر سوى خويش
يک شبى دزديده مى خواهم که آيم سوى تو
که شفيع عفو باشى بر سگان کوى خويش
گر خيال قامتت اندر سر سرو اوفتد
سرنگون همچون خيال خود فتد و در جوى خويش
گوش هندو پاره باشد، ور منم هندوى تو
پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوى خويش
هر زمان گويى که خسرو جادويى چون مى کنى
اين مپرس از من، بپرس از غمزه جادوى خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید