شماره ٣٤٥: پيش چشم خود مگو، گر با تو گويم سوز خويش

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
پيش چشم خود مگو، گر با تو گويم سوز خويش
زانکه مى دانى مزاج غمزه کين توز خويش
غمزه را گويى چو شاهان زن که نه مردانگيست
بر گدايان آزمودن خنجر فيروز خويش
من چو گردم کشته، گه گاهى بگردانى به زلف
جان من گرد سر آن ناوک دل دوز خويش
همره جان کردم از جولانت گردى تا کنم
توشه فرداى حشر اين نعمت امروز خويش
خاک شد جانها به ره، مپسند از بهر خدا
اين غبار غم بر آن روى جهان افروز خويش
هر شبى پيش چراغى سوز خود گويم، از آنک
سوخته با سوخته بيرون فشاند سوز خويش
در دلم باز آمد او، يارى کن، اى خون جگر
تا بگريم سير من بر روزگار و روز خويش
بنده خسرو بر رخ از خون حرف بى صبرى نوشت
تا کند تعليم رسوايى به صبرآموز خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید