خيال دوست به چشم من اندر آمد باز
هواى عشق دگر باره در سر آمد باز
کشيده غمزه او لشکر و ولايت صبر
خراب کرد که غوغاى کافر آمد باز
سبک سوار من از کوى فتنه سر بر کرد
فغان به شهر، تظلم به داور آمد باز
کبوترى بدم از چنگ باز رسته، دريغ
که چنگ باز به پاى کبوتر آمد باز
جز آب ديده نشويد غبار سينه، کنون
که خيل غمزه به صحراى دل در آمد باز
بسوز خسرو اگر بخت سايه ات نکند
که آفتاب حوادث برابر آمد باز