از اشک من به کويت جز سرخ گل نرويد
زان گل که بويت آيد، ميرد کسى که بويد
جايى که از لب تو باران بوسه بارد
دل غنچه غنچه خيزد، جان خوشه خوشه رويد
چشمم که خورد خونم، از بس که خون گرفتش
خود ريخت خون خود را بى آنکه کس نجويد
جانم فداش، چون او خود را به خشم سازد
با جمله در حکايت با من سخن نگويد
زين غم که از جدايى خسرو به سينه دارد
شايد که بر تن او هر موى او بمويد