بدان دلفريبى که گيتى نمايد
خردمند را دل نهادن نشايد
چه بندى دل اندر خيالات عالم؟
که آيينه رو عاريت مى نمايد
گره هاى غمزه مبين سخت و محکم
که چرخش نديد آن، مگر مى گشايد
چه بيهوده گويى که پاينده مانم
تو ماني، اگر زندگانى نپايد؟
کسى زنده ماند به معنى و صورت
که از راه صورت به معنى گرايد
دل خلق سنگين و دل در خرابى
ازان سنگها اين عمارت نشايد
خس است آدمي، چون گرفتار زر شد
چون آن کاه کش کهربا مى ربايد
ز اصحاب ناجنس زادى نيابى
که استر شود جفت و کره نزايد
چو تو تلخ گويي، همان است پاسخ
عدوگاه دشنام شکر نخايد
بدان ماند از خام جستن بصيرت
که بر خشت خام ابلهى سر نسايد
حديث جهان گر ز من راست پرسى
«دروغى ست آسان که خسرو سرايد»