با تو در سينه جان نمى گنجد
تو درونى ازان نمى گنجد
ناتوانم ز عشق و هيچ علاج
در دل ناتوان نمى گنجد
تنگ دارد دل مرا که در او
جز تو کس، اى جوان، نمى گنجد
آنچنانى نشسته اندر دل
که نفس هم در آن نمى گنجد
مى نگنجى تو در ميانه جان
ليک جان در ميان نمى گنجد
غم تو آشکار خواهم کرد
چه کنم، در نهان نمى گنجد
عشق در سر فتاد و عقل برفت
کاين دو در يک مکان نمى گنجد
تا که خسرو زبان گشاد از تو
سخنش در جهان نمى گنجد