شماره ٨٩: مهى گذشت که چشمم خبر ز خواب ندارد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
مهى گذشت که چشمم خبر ز خواب ندارد
مرا شبى ست سيه رو که ماهتاب ندارد
به جان دوست که مرده هزار بار به از من
که بارى از دل بدخوى من عذاب ندارد
تو اى که با مه من خفته اى به ناز، شبت خوش
منم که روز مراد من آفتاب ندارد
چه گويمت که بخوابم بس است ديدن رويت
مخند بيهده بر بيدلى که خواب ندارد
نه عقل ماند و نه دانش، نه صبر ماند و نه طاقت
کسى چنين دل بيچاره خراب ندارد
به کوى تو همه روى زمين به گريه بنشستم
هنوز بر در تو روى زردم آب ندارد
ز حال خسرو پرسي، چه پرسيش که ز حيرت
به پيش روى تو جز خامشى جواب ندارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید