يک روز يار اگر قدمى سوى من زند
بخت رميده خيمه به پهلوى من زند
خواهم هزار جان ز خدا تا کنم نثار
در هر قدم که سرو سمن بوى من زند
در خورد دوست نيست مگر اشک چشم من
در پيش مردمان همه در روى من زند
مردم در انتظار که کى حلقه بر درم
زلف نگار سلسله گيسوى من زند
چشمش هزار قلب شکست، از مژه هنوز
لشکر کشد که بر دل بدخوى من زند
خسرو، ز باد صبح رخش دم زنيم و بس
لاف محبتش سر هر موى من زند