زان گل که اندکى بته مشک ناب شد
بسيار خلق از مژه در خون خضاب شد
در خردگيش ديدم و گفتم که مه شوى
او خود براى سوزش خلق آفتاب شد
آن سادگى که داشت، به سرخى شدش به دل
قندى که داشت نيشکر او، شراب شد
بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
اى چشمه حيات که خون من آب شد
جز بوى خون نيامد از او در دماغ من
از زلف او گهى که جهان مشک ناب شد
اى پندگوي، نزد تو سهل است عشق،ليک
مسکين کسى که جان و دل او خراب شد
دى در چمن شدم بگشايد مگر دلم
آهى زدم که آن همه گلها گلاب شد
در خواب پيش چهره خسرو پديد گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد