آن دل که دايمش سر بستان و باغ بود
گويى هميشه سوخته درد و داغ بود
هر خانه دوش داشت چراغى و جان من
مى سوخت و به خانه من اين چراغ بود
من بى خبر فتاده در آن کوى مرده وار
ناليدنم صدايى غليواژ و زاغ بود
روزى نشد که جلوه طاووس بنگرد
اين ديده را که روزى زاغ و کلاغ بود
دل در چمن شدى و ز بوى تو شد خراب
بلبل که بويها ز گلشن در دماغ بود
رفتم به سوى باغ و به يادت گريستم
بر هر گلي، وگرنه کرا ياد باغ بود
شب گفت، مى رسم، چو بگفتم، به خنده گفت
خسرو برين حديث منه دل که لاغ بود