زين پيشتر چنين دلت از سنگ و رو نبود
و آزار دوستانت برين گونه خو نبود
پيوسته عادت تو چنين بود در بدى
يا خود هميشه عادت خوبان نکو نبود
آن کيست کو بديد در آن روى يک نظر؟
وانگاه تا بزيست در آن آرزو نبود
لاغر تن مرا ز خم زلف وارهان
انگار کت به زلف يکى تار مو نبود
دل را فسانه تو ز ره برد، ورنه هيچ
ديوانه مرا سر اين گفتگو نبود
آخر بر آب چشم منت نيز دل بسوخت
گيرم که خود مرا به درت آبرو نبود
اى دل، سپاس دار که گر دوست جور کرد
از بخت نامساعد من بود، از او نبود
مشکم ز زلف غير چه آوردي، اى صبا؟
در کوى آن نگار مگر خاک کو نبود
خسرو به دزد خو کن و با بى دلى بساز
گر گويمت که دل به کجا رفت، گو «نبود»