خاک در کاسه آن سر که در او سودا نيست
خار در پرده آن چشم که خونپالانيست
خودنمايى نبود شيوه ارباب طلب
آتش قافله ريگ روان پيدا نيست
هر که را مى نگرم نعل در آتش دارد
نقطه در دايره شوق تو پا بر جا نيست
پيرو عقل به صد قافله تنها باشد
رهرو عشق اگر فرد بود تنها نيست
طعمه آه شدم چون جگر شمع و هنوز
اثر روشنى صبح اثر پيدا نيست
کشت ما را سلم، برق فنا سوخته است
خرمن ما گره خاطر اين صحرا نيست
از لب خشک و دل آبله فرسود صدف
مى توان يافت که نم در جگر دريا نيست
داغم از جلوه بالاى پريشان سيرش
بار دل بردهد آن سرو که پا بر جا نيست
ما پريشان نظران خود گره کار خوديم
اين چه حرف است که سررشته به دست ما نيست
عالمى مست و خرابند ز فکر صائب
جوش ارباب سخن هيچ کم از صهبا نيست