شماره ٦٩٢: دل پر داغ گلستان سحرخيزان است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
دل پر داغ گلستان سحرخيزان است
نفس سوخته ريحان سحرخيزان است
آه سردى که برآرند شب از سينه گرم
شمع کافور شبستان سحرخيزان است
ديده از مايده روى زمين دوخته اند
خون دل، نعمت الوان سحرخيزان است
سبز چون خضر ز چشم گهرافشان خودند
چشم تر چشمه حيوان سحرخيزان است
شب تاريک که در چشم جهان ميل کشد
سرمه ديده حيران سحرخيزان است
آفتابى که بود ايمن از آسيب زوال
فرش در کلبه ويران سحرخيزان است
چمن سبز فلک با همه گلهاى نجوم
تازه از ديده گريان سحرخيزان است
گوى زرين مه و مهر درين سبز چمن
روز و شب در خم چوگان سحرخيزان است
آفتابى که بود چشم و چراغ عالم
خجل از چهره تابان سحرخيزان است
چشم دولت که به بيدار دلى مشهور است
نسخه خواب پريشان سحرخيزان است
خيمه بيرون ز سراپرده سکان زده اند
آسمان مرکز دوران سحرخيزان است
دل پر آبله و ديده پر قطره اشک
صدف گوهر غلطان سحرخيزان است
خط کشيدن به دو عالم ز خداجوييها
مد بسم الله ديوان سحرخيزان است
گوشه دل که بود تنگتر از ديده مور
عرصه ملک سليمان سحرخيزان است
ليلة القدر جهان دارد اگر صبحدمى
چهره تازه خندان سحرخيزان است
هر چراغى که کند خيره نظر را نورش
روشن از سينه سوزان سحرخيزان است
حاصل هر دو جهان را به فقيرى دادن
ريزش سهلى از احسان سحرخيزان است
آبشان گر چه بود خون جگر، نان لب خشک
عالمى ريزه خور خوان سحرخيزان است
مشو از اس دل نازک ايشان غافل
که اثر گوش به افغان سحرخيزان است
خامش از شکوه چرخند که همچون خاتم
گردش چرخ به فرمان سحرخيزان است
نيست ممکن که گذارند به بستر پهلو
شوق تا سلسله جنبان سحرخيزان است
چه عجب گر به دعايى دل شب ياد کنند
صائب از حلقه بگوشان سحرخيزان است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید