از شکر چاشنى ناله نى بيشترست
اينقدر حسن گلوسوز کجا با شکرست؟
در وطن اهل هنر داغ غريبى دارند
در صدف گرد يتيمى به جبين گهرست
برنگردد ز غلط کرده خود حسن غيور
ورنه از آينه چشم و دل ما پاکترست
از سخن بيش تمتع به سخن سنج رسد
از گهر بهره غواص همين يک نظرست
زاهد از ترک ندارد غرضى جز شهرت
سکه از بهر روايى است که پشتش به زرست
جاهل آن به که به گفتار دهن نگشايد
کودکان را ز لب بام خطر بيشترست
پاس دم دار گر از عمر بقا مى طلبى
که بر اين مرغ گرفتار، نفس بال و پرست
ساکن از شيشه ساعت نشود ريگ روان
گر چه در جسم بود روح همان در سفرست
پيش چشمى که بود تخم اميدش در خاک
رگ ابرى که ندارد گهرى نيشترست
مکش از مالش ايام چو بى دردان سر
که چو تن سوده شود صندل صد دردسرست
خواب شيرين بودش بستر و بالين صائب
خانه هر که چو زنبور عسل مختصرست