شماره ٦٤٩: تا ترا چون دگران ديدن ظاهر کارست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
تا ترا چون دگران ديدن ظاهر کارست
چشم بر روى تو چون آينه بر ديوارست
از فضولى است ترا ديده بينش پر خار
ورنه عالم همه يک دسته گل بى خارست
عالم از سنگدلان قلزم پر کهسارى است
کشتى نوح درين ورطه دل هشيارست
نفس آهسته برآور که نمى ريزد گل
در رياضى که نسيم سحرش بيمارست
چه غم از زير و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگى پرگارست
اى کز اسلام به گفتار تسلى شده اى
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟
رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنين بار، گذشتن ز جهان دشوارست
خوان آراسته را نيست به سرپوش نياز
سر بى مغز گرفتار غم دستارست
پاى بيرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهاى سيه سايه پس ديوارست
بار عالم همه بر خاطر بينايان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست
دل افگار سيه مى شود از سرمه خواب
چشم بيمار چراغ سر اين بيمارست
آسمان را غمى از مردن بيکاران نيست
نخل بى بار به دوش چمن آرا بارست
از دو سر کار کسى بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پيکان ز لب سوفارست
طاعتى نيست که در پرده خاموشى نيست
ترک گفتار درين بزم، سر کردارست
هنر آن است که در پرده نمايان باشد
جوهر از آينه بيرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا در دل ويران تا هست
خار اين وادى خونخوار زبان مارست
آنچه شيرازه جمعيت دل مى دانى
به سراپرده وحدت چو رسى زنارست
غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
اين چه فيض است که در دامن اين کهسارست
سپرى نيست به از مهر خموشى صائب
هر که را جان و دل از تيغ زبان افگارست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید