شماره ٥٥٣: در دلم هرگاه زلف آن پرى پيکر گذشت

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
در دلم هرگاه زلف آن پرى پيکر گذشت
از سر درياى چشم موجه عنبر گذشت
بر سر مجنون اگر کردند مرغان آشيان
مرغ نتواند ز سوز دل مرا بر سر گذاشت
از در دل مى توان کام دو عالم يافتن
در به در افتاد هر کس بى خبر زين در گذشت
گوهر سيراب در گنجينه اقبال نيست
با دهان خشک ازين غمخانه اسکندر گذشت
خشک مغزى لازم زندان گردون است و بس
مى شود ريحان تر، دودى کز اين مجمر گذشت
کم نگردد برگ عيش از خانه اش در برگريز
هر که ايام بهارش زير بال و پر گذشت
گفتم از حال دل پر خون کنم حرفى رقم
تا قلم برداشتم يک نيزه خون از سر گذشت
گر نباشد از علايق بال همت زير سنگ
مى توان چون موج ازين درياى بى لنگر گذشت
از تکلف نفس قانع تلخکامى مى کشد
شکرستان شد زمين تا مور از شکر گذشت
ترک افسر با وجود فقر چندان کار نيست
از حباب آسان توان در بحر پر گوهر گذشت
خوشه دادن در عوض خرمن گرفتن سهل نيست
وقع شمعى خوش که پيش آفتاب از سر گذشت
آرزو چون سوخت در دل حرص را عاجز کند
مور هيهات است بتواند ز خاکستر گذشت
در خرابات جهان چون آفتاب بى زوال
روزگار خوشدلى ما را به يک ساغر گذشت
بستگى بعد از گشايش نيست بر خاطر گران
از خدا خواهد گره، چون رشته از گوهر گذشت
نيست صائب هيچ گردى بر دل روشن مرا
گر چه عمر اخگر من زير خاکستر گذشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید