در دل بى آرزو راه غم و تشويق نيست
در جهان بى نيازى هيچ کس درويش نيست
از گرانجانى تو در بند علايق مانده اى
پيش آتش اين نيستان کوچه راهى بيش نيست
از بلاها مى کند ترک خودى ايمن ترا
لشگر بيگانه اى ملک ترا چون خويش نيست
مى کند تر نان خشک خود به خوناب جگر
نعمت الوان اگر بر سفره درويش نيست
روزى ممسک ز جمع مال، تشويش است و بس
آنچه مى ماند به زنبور از عسل جز نيش نيست
آه مظلومان برون آيد ز لب بى اختيار
ناوک دلدوز را آسودگى در کيش نيست
گرچه از زخم زبان صائب نياسوديم ما
شکر کز تيغ زبان ما دل کس ريش نيست