شماره ٣٣١: روزگارم تيره و بختم سياه افتاده است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
روزگارم تيره و بختم سياه افتاده است
گل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده است
صبح محشر سر زد و تخم اميدم سر نزد
در چه ساعت يارب اين يوسف به چاه افتاده است؟
فرصت خاريدن سر نيست مژگان مرا
تا سر و کارم به آن عاشق نگاه افتاده است
از خط الماسى آن چهره لعلى مپرس
برق در جانم ازين زرين گياه افتاده است
در شکست بال و پر معذور مى دارد مرا
ديده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است
آگه است از بى قرارى هاى ما در دور خط
کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است
هر سر موى حواس من به راهى مى رود
تا به آن زلف پريشانم نگاه افتاده است
دزد را دنبال رفتن، جان به غارت دادن است
دل عبث دنبال آن زلف سياه افتاده است
تا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجود
گريه اى از هر سر مويم به راه افتاده است
نيست جام باده را در گردش خود اختيار
چشم او در بردن دل بيگناه افتاده است
در پناه دست دارم زنده شمع آه را
چون کنم، ويرانه دل بى پناه افتاده است
از زنخدان تو دل را نيست اميد نجات
دلو ما در ساعت سنگين به چاه افتاده است
نيست صائب خاکيان را ظرف جرم بيکران
ورنه عفو ايزدى عاشق گناه افتاده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید