شماره ٣٢٤: سيل در بنياد تقوى از بهار افتاده است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
سيل در بنياد تقوى از بهار افتاده است
توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
تا ز سير گلشن آن سرو خرامان پا کشيد
بلبلان را گل به چشم از انتظار افتاده است
حال زخم من جدا از تيغ او داند که چيست
موجه اى کز بحر رحمت بر کنار افتاده است
جلوه فانوس دارد پرده چشم حباب
عکس رخسار تو تا در جويبار افتاده است
از رخش هر حلقه را نعل دگر در آتش است
بس که دام زلف او عاشق شکار افتاده است
مى توان از هر دو عالم رشته الفت بريد
دل دو نيم از درد اگر چون ذوالفقار افتاده است
سرنوشت چرخ باشد ابجد طفلانه اش
هر که را آيينه دل بى غبار افتاده است
حرص پيران را به جمع مال سازد گرمتر
آتشى کز دست خالى در چنار افتاده است
اندکى دارد خبر از حال ما افتادگان
مرغ بى بال و پرى کز شاخسار افتاده است
هست اميد زيستن از بام چرخ افتاده را
واى بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
بى سخن مى شويد از دل، ديدنش گرد ملال
بس که ياقوت لب او آبدار افتاده است
داغهاى عاريت بر سينه دلمردگان
چون گل پژمرده بر روى مزار افتاده است
قدر خواب امن ومهد عافيت داند که چيست
هر که چون منصور در آغوش دار افتاده است
در کف آيينه سيماب از تپيدن باز ماند
بى قرارى هاى ما بر يک قرار افتاده است
خواب راحت مى کند کار نمک در ديده ام
دانه بى حاصلم در شوره زار افتاده است
گوهر از گرد يتيمى ساحل انشا مى کند
ورنه آن درياى رحمت بيکنار افتاده است
شويد از دل دعوى خون، کشتگان خويش را
تيغ او از بس که صائب آبدار افتاده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید