يار راه شکوه ام از چين ابرو بسته است
پيش اين سيلاب آتش را به يک مو بسته است
مى زند بسيار راه دين و دل چون رهزنان
پرده اى کز شرم آن عيار بر رو بسته است
نيست ليلى غافل از احوال دورافتادگان
گرد مجنون حلقه ها از چشم آهو بسته است
وقت تصوير دهان يار، نقاش ازل
از ميان نازک او خامه مو بسته است
بوسه ها بر دست خود داده است معمار ازل
تا به اقبال بلند آن طاق ابرو بسته است
مى زند طول امل از سادگى نقشى بر آب
ورنه آب زندگانى را که در جو بسته است؟
پله تن نيست جاى لنگر جان عزيز
دل عبث بر صحبت يوسف ترازو بسته است
صائب از انديشه ملک سليمان فارغ است
هر که دل در چين زلف آن پريرو بسته است