چرخ را خون شفق در دل ز استغناى اوست
رنگ زرد آفتاب از آتش سوداى اوست
از علم غافل نگردد لشکرى در کارزار
فتنه روى زمين را چشم بر بالاى اوست
آن که کوه صبر ما را سر به صحرا داده است
کوه طور از وحشيان دامن صحراى اوست
آرزو در دل، نگه در چشم سوزد خلق را
از حيا نورى که در آيينه سيماى اوست
هست ديوان قيامت را اگر بسم اللهى
پيش ارباب بصيرت، قامت رعناى اوست
آن که ما را سر به صحرا داده چون موج سراب
در لباس شبروان آب خضر جوياى ماست
عشق هيهات است گردد جمع صائب با خرد
هر سرى کز عقل خالى شد پر از سوداى اوست