شماره ١٣٥: گر چه نى زرد و ضعيف و لاغر و بى دست و پاست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
گر چه نى زرد و ضعيف و لاغر و بى دست و پاست
چون عصاى موسوى در خوردن غم اژدهاست
چون رگ ابر بهاران فيض مى بارد ازو
ناودان کعبه دل، کوچه دارالبقاست
ترجمان ناز معشوق و نياز عاشق است
با دهان بى زبان با هر زبانى آشناست
صور اسرافيل باشد مرده دل را ناله اش
چهره زرين او آهن دلان را کيمياست
مى برد ارواح قدسى را به جولانگاه قدس
بادپايى اين چنين در عالم امکان کجاست؟
يوسفى از چاه مى آرد برون در هر نفس
خاک يوسف خيز کنعان را چنين چاهى کجاست؟
چتر بر سر دارد از بال پريزاد نفس
چون سليمان تخت او را پايه بر دوش هواست
در کمند دل شکارش نيست چين کوتهى
با غريبى نغمه هاى او به هر گوش آشناست
دست زرين کرم را نيست در دلهاى تنگ
اين يد طولى که او را در گشاد عقده هاست
گر چه سر تا پاى او يک مصرع برجسته است
هر سر بندى ازو ترجيع بند ناله هاست
نيست در هر دل که کوه غم، نمى پيچد از او
چون صدا در کوهسارش بيشتر نشو و نماست
گر چه مى دارد خطر از آستين دايم چراغ
ز آستين افشانى او شمع دلها را ضياست
آستين مريم است و چاه يوسف، زين سبب
نغمه هاى دلفريبش روح بخش و جانفزاست
ناله هايش گريه مستانه را سنگ يده است
رنگ زردش بى قرارى هاى دل را کهرباست
کوه را مى آرد از فرياد در رقص الجمل
دعوى تمکين نمودن پيش او يارا کراست؟
کشتى مى راست در طوفان غم باد مراد
در بيابان طلب آوارگان را رهنماست
در حريم ميکشان مستانه مى گويد سخن
چون به اهل حق رسد گوياى اسرار خداست
هست در هر پرده آن جادو نفس را جلوه اى
صاحبان چشم را شمع است و کوران را عصاست
هر چه هر کس را بود در دل، مصور مى کند
اين چنين نقاش آتشدست در عالم کجاست؟
بينوايى لازم بى برگى افتاده است و او
با وجود آن که بى برگ است دايم بانواست
بسته در وا کردن دل بر ميان ده جا کمر
بندهاى دلگشاى او بر اين معنى گواست
مى کند سير مقامات و نمى جنبد ز جا
کوچه گردى مى کند پيوسته و دايم بجاست
ناله هاى پر خم و پيچش ازين وحشت سرا
مى برد دل را به سير لامکان از راه راست
چون نيابد همزباني، نامه سربسته اى است
همنفس چون يافت، در هر ناله اش طومارهاست
شست بر هر دل که بندد مى کشد در خاک و خون
با جود بى پروبالى خدنگش بى خطاست
با تهيدستى نهد انگشت بر چشم قبول
هر دل بى برگ را کز وى تمناى نواست
خامه زرين او در ديده کوتاه بين
مى نمايد خشک، اما مد احسانش رساست
هست با درياى رحمت جويبارش متصل
همچو آب زندگي، زان نغمه هايش جانفزاست
در شکست لشکر غم، تير روى ترکش است
در گشاد عقده حاجت سر انگشت سخاست
عاشق ناکام از دلدار دورافتاده اى است
آه سرد و چهره زردش بر اين معنى گواست
پيکر زرينش از داغ و درفش بى شمار
محضر درد جگرسوز و غم بى انتهاست
غير نى کز رهگذار چشم مى نالد مدام
در ميان دردمندان ديده نالان کراست؟
ناله هاى دلخراشش چون عصاى موسوى
از نهاد سنگ خارا چشمه رحمت گشاست
مى گذارد بر سر از لبهاى مطرب تاج لعل
چون نفس، زان بر دل عشاق فرمانش رواست
اين غزل صائب مرا از فيض مولاناى روم
از زبان خامه شکرفشان بى خواست خاست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید