شماره ١١١: درون گنبد گردون فتنه بار مخسب

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زير سايه پل، موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تيغ بر کف استاده است
به زير سايه شمشير آبدار مخسب
فتاده است زمين پيش پاى صرصر مرگ
چو گرد بر سر اين فرش مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست مى بارد
ميان چار مخالف به اختيار مخسب
درون سينه ماهى نکرد يونس خواب
برون نرفته ازين آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسيه چه چون برگ بيد مى لرزي؟
ز مرگ نقد بينديش، زينهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بى ادبى است
تو بى ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه طوفان درست بنشيند
نبرده رخت ازين ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهى درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بى کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو يافته اى لذت شکار مخسب
صفاى چهره شبنم گل سحرخيزى است
ز يکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به اين اميد که سر رشته اى به دست افتد
شود چو سوزن اگر پيکرت نزار مخسب
زمام ناقه ليلى بلال شب دارد
نصيحت من مجنون به ياد دار مخسب
بگير از ورق لاله نقش بيدارى
تو نيز ناخن داغى به دل فشار مخسب
گرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلى اى تهى کنار مخسب
به سايه علم آه، خويش را برسان
شبى که فردا جنگ است، زينهار مخسب
ز حرف تلخ در اينجا زبان خويش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نيست به بيماردار، خواب گران
ترحمى کن و بهر دل فگار مخسب
بهار عيش هم آغوش غنچه خسبان است
به زير سايه گل پهن، سبزه وار مخسب
ستاره زنده جاويد شد ز بيدارى
تو نيز در دل شب اى سياهکار مخسب
به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگير
دلى چو آينه داري، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببين و عبرت گير
رفيق بر سر کوچ است، زينهار مخسب
دم فسرده سرما ز خواب سنگين است
اگر تو سوخته جاني، چو نوبهار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بيدارست
به رغم ديده گلچين روزگار مخسب
رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختيار مکن مرگ اختيار مخسب
زمين و آب تو کمتر ز هيچ دهقان نيست
ز تخم اشک تو هم دانه اى بکار مخسب
کمين دزد بود خواب اگر ز اهل دلى
درين کمينگه آشوب، زينهار مخسب
نشان چشمه حيوان به تيرگى دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرميدگى مطلب
نکرده رخنه ديوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصيحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نيم چشم زدن پر ز آب مى گردد
درين سفينه پر رخنه زينهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخيزى
تو هم شبى رخى از اشک تازه دار مخسب
ترا که دولت بيدار شمع بالين است
چو نقش صورت ديبا به يک قرار مخسب
به ذوق مطرب و مى روزها به شب کردى
شبى به ذوق مناجات کردگار مخسب
ز فيض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نيز پاى کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفريبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر يوسف جان را ز چاه تيره تن
تو نور چشم وجودي، درين غبار مخسب
مثلثى است مواليد بهر رفتن تو
درين بساط مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نيز جزو زميني، درين بهار مخسب
فروغ دولت بيدار، چشم اگر دارى
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زينهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نيست فاخته را
تو هم به سايه آن سرو پايدار مخسب
قدم به ديده خورشيد نه مسيحاوار
ميان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گليم بخت درين آب مى توان شستن
چو مرده در دم صبح سفيدکار مخسب
رسيد کوکبه عشق، سر برآر از خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پيش ديده بيدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمى خسبند
چه مى شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه دل هاى مرده مرکز خاک
درين حظيره پر مرده زينهار مخسب
جواب آن غزل مولوى است اين صائب
ز عمر، يکشبه کم گير و زنده دار مخسب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید