شماره ٩٤: تو که بى پرده رخ خود ننمايى در خواب

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
تو که بى پرده رخ خود ننمايى در خواب
چه خيال است به آغوش من آيى در خواب؟
شمع بالين خود از ديده بيدار کنى
گر بدانى چه قدرها به صفايى در خواب
تا به بيدارى و مخمورى و مستى چه کنى
تو که چون چشم، دل از خلق ربايى در خواب
عالم از بى خبران، ديده خواب آلودى است
به اميدى که رخ خود بنمايى در خواب
چون تواند کسى از ياد تو غافل گرديد
که ز بى تابى دل، قبله نمايى در خواب
تن خاکى هدف ناوک دلدوز قضاست
خبر از خويش ندارى که کجايى در خواب
از خيال سفر هند، سياه است دلت
گر چه در پرده شبها چو حنايى در خواب
با تو يک صبح قيامت چه تواند کردن؟
که ز هر مو، سر مژگان جدايى در خواب
سايه کوه در اينجا به جناح سفرست
تو چه در ظل سبکسير همايى در خواب؟
پرده خواب بود عينک بيداردلان
تو چنين با نظرباز، چرايى در خواب؟
راه خوابيده ز فرياد جرس شد بيدار
تو چو افسانه به آواز درايى در خواب
اين ميانى که به قصد تو فلک ها بسته است
جاى دارد که ميان را نگشايى در خواب
رفت از دست حواس و تو همان پا بر جاى
همرهان تو کجا و تو کجايى در خواب!
اين تعلق که ترا هست به آب و گل جسم
باورم نيست که از خويش برآيى در خواب
ذره پيوست به خورشيد و تو از همت پست
در ته دامن افلاک، چو پايى در خواب
فلک از ثابت و سيار ترا مى پايد
چون به صد دشمن بيدار برآيى در خواب؟
نيست ممکن، نشود خون تو صائب پامال
که ته پاى حوادث چو حنايى در خواب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید