شماره ٧٦: از شفق هر چند شويد چهره در خون آفتاب

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
از شفق هر چند شويد چهره در خون آفتاب
زردرويى مى کشد زان روى گلگون آفتاب
پيش آن رخسار آتشناک اندازد سپر
گر چه مى سايد سر از نخوت به گردون آفتاب
تا به روى آتشين يار کردم نسبتش
از زمين تا آسمان گرديد ممنون آفتاب!
مى دهد رنگى و رنگى مى ستاند هر زمان
بس که باشد منفعل زان روى گلگون آفتاب
با تو چون گردد برابر چون ندارد در بساط
چشم مست و خال مشکين، لعل ميگون آفتاب
خط طراوت زان گل رخسار نتوانست برد
شسته رو آيد ز زير ابر بيرون آفتاب
چون ز مشرق با دو صد شمشير مى آيد برون؟
نيست از سنگين دلى گر تشنه خون آفتاب
حسن عالمگير، عالم را کند همرنگ خود
جلوه ليلى کند در چشم مجنون آفتاب
هر که از روشندلان گردد درين عبرت سرا
قرص خود تر سازد از خون شفق چون آفتاب
معنى رنگين به آسانى نمى آيد به دست
در تلاش مطلعى زد غوطه در خون آفتاب
ساده لوحان را نصيب افزون بود از نور فيض
بيش مى تابد ز شهر و کو، به هامون آفتاب
صيقلى از نور حکمت گشت لوح سينه اش
تا ز گردون خم نشين شد چون فلاطون آفتاب
جان روشن را نمى سازد غبارآلود، جسم
آيد از زير زمين بى رنگ بيرون آفتاب
در عوض چون ماه نو قرص تمامش مى دهم
هر که مى بخشد لب نانى به من چون آفتاب
هر که صائب با سرافرازى تواضع پيشه ساخت
آورد زير نگين آفاق را چون آفتاب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید