شماره ٧٣: بس که از رخسار او در پيچ و تاب است آفتاب

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
بس که از رخسار او در پيچ و تاب است آفتاب
تشنه ابرست و جوياى نقاب است آفتاب
چون چراغ روز مى ميرد براى خامشى
بس کز آن رخسار روشن در حجاب است آفتاب
بود اگر سر دفتر مه طلعتان زين پيشتر
در زمان حسن او کى در حساب است آفتاب
از شفق هر صبح چون رخسار مى شويد به خون؟
گرنه از رخسار او داغ و کباب است آفتاب
من دهم چون ديده خود آب از نظاره اش؟
کز تماشاى رخش چشم پر آب است آفتاب
برنيارد جرعه اى درياکشان را از خمار
تشنه ديدار را موج سراب است آفتاب
از فتادن خويش را نتواند از مستى گرفت
از کدامين مى چنين مست و خراب است آفتاب
چون شود از مشرق زين طالع آن رشک قمر
بيشتر از ماه نو پا در رکاب است آفتاب
دور باشى نيست حاجت، روى آتشناک را
بى نياز از ابر و فارغ از نقاب است آفتاب
تا تو از خلوت صبوحى کرده بيرون آمدى
چون چراغ صبحدم در اضطراب است آفتاب
مه ز نور عاريت، گه لاغر و گه فربه است
ايمن از تشويش و فارغ ز انقلاب است آفتاب
روى گرم از ديده شبنم نمى دارد دريغ
گر چه از گردنکشى گردون جناب است آفتاب
نعل ماه نو در آتش ز اشتياق روى کيست؟
در تمناى که سر گرم شتاب است آفتاب
ريزش اهل کرم در پرده صائب خوشترست
بيشتر فصل بهاران در سحاب است آفتاب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید