شماره ٥٨: پيوسته خورد دل خون از بى غمى جان ها

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
پيوسته خورد دل خون از بى غمى جان ها
از خنده سوفارست دلگيرى پيکان ها
زنهار به چشم کم در سوختگان منگر
کز آبله پايان است سيراب، بيابان ها
چون سرو به آزادى هر کس که علم گردد
در فصل خزان باشد پيرايه بستان ها
پروانه بيدل را آسوده کجا ماند؟
شمعى که به گرد خود گردانده شبستان ها
سوداى من از مجنون آزادتر افتاده است
ديوانه من نگذاشت طفلى به دبستان ها
زان روز که سرو او در باغ خرامان شد
خميازه آغوش است گلشن ز خيابان ها
بى تابى دل افزود از دست نگارينش
دريا نشود ساکن از پنجه مرجان ها
در گوشه ويرانه است گنج گهرى گر هست
در بى سر و سامانى است پنهان سر و سامان ها
خوش باش به بى برگى کز بهر جگر خواران
از چشم، فلک کرده است آماده نمکدان ها
چون پيرهن يوسف در باديه پيمايى است
از شوخى بوى گل ديوار گلستان ها
اين آن غزل سعدى است صائب که همى فرمود
مى گويم و بعد از من گويند به دورانها



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید