شماره ٣٥: از بيخودى نمانده است پرواى جسم، جان را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
از بيخودى نمانده است پرواى جسم، جان را
مستى ز ياد بلبل برده است آشيان را
از خويش رفتگان را حاجت به راهبر نيست
يک منزل است دريا سيل سبک عنان را
هر کس ز کوى او رفت دل را گذاشت بر جاى
مرغان بجا گذارند در باغ آشيان را
حسن غيور را نيست پرواى تلخکامان
از خون خويش فرهاد شيرين کند دهان را
از حسن هاى محجوب داغند خيره چشمان
طفلان فتاده خواهند ديوار گلستان را
از آب روى يوسف خاک مراد گرديد
گردى که بر جبين بود از راه کاروان را
مستغرق فنا را از نيستى خطر نيست
کشتى درست باشد درياى بيکران را
از تير آه مظلوم ظالم امان نيابد
پيش از نشانه خيزد از دل فغان کمان را
نخلى که از ثمر نيست جز سنگ در کنارش
باد مراد داند دمسردى خزان را
از ناقصان خموشى عرض کمال باشد
نتوان به تخته کردن برچيدن اين دکان را
بى داغ عشق صائب روشن نمى شود دل
خورشيد مى فروزد رخسار آسمان را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید