شماره ٨: از خلق خبر نيست ز خود بى خبران را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
از خلق خبر نيست ز خود بى خبران را
با قافله کارى نبود فرد روان را
آسودگى و درد طلب آتش و آب است
منزل نبود قافله ريگ روان را
دل سرد چو گرديد ز دنيا، نشود بند
حاجت به محرک نبود برگ خزان را
اى جذبه توفيق، به همت مددى کن
شايد که به منزل برم اين بار گران را
از عشق شود چاشنى عمر دو بالا
بى جوش، قوامى نبود شيره جان را
از گرد کدورت شود آيينه دل صاف
بارست به دل، صافى مى دردکشان را
ما را سر پرخاش فلک نيست، وگرنه
سهل است رساندن به زمين پشت کمان را
در سينه ما قطره نشد گوهر شهوار
تا همچو صدف مهر نکرديم دهان را
از دخل کج انديشه ندارند سخن راست
از ناوک کجرو خطرى نيست نشان را
از ساده دلى هر که دهد پند به مغرور
بيدار به افسانه کند خواب گران را
با آن دل آهن چه کند جوشن داود
کز سنگ برآرد چو شرر خرده جان را
از دانه اثر نيست درين خرمن بى مغز
از آه چه بر باد دهم کاهکشان را؟
چون نافه شود از نفست خون جگر مشک
از غيبت اگر پاک کنى کام و دهان را
با سوخته جانان چه کند حرف جگرسوز؟
از داغ محابا نبود لاله ستان را
از رخنه شود سينه الماس مشبک
مژگان کج او چه کند راست سنان را
اين باديه غربال بود از چه خس پوش
صائب به دو صد دست نگه دار عنان را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید