شماره ٢٧٠: خواجه تا کى بايد اين بنياد رسوائى که نيست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
خواجه تا کى بايد اين بنياد رسوائى که نيست
برنگين ها چند خندد نام عنقائى که نيست
دل فريبت ميدهد مخمورى و مستى کجاست
در بغل تا چند خواهى داشت مبنائى که نيست
خلق غافل در تلاش راحت از خود ميرود
تا کجا آخر برون آرد سر از جائى که نيست
هر چه بينى در جنون زار عدم پر ميزند
گرد ما هم بال ميريزد بصحرائى که نيست
ملک هستى تا عدم لبريز غفلتهاى ماست
گر بفهمد کس همين دنياست عقبائى که نيست
پيش از آن کز وهم دى آئينه زنگارى کنيد
در نظرها روشن است امروز فردائى که نيست
نرگستانهاست هر سو موج زن اما چه سود
کس چه بيند زين چمن بى چشم بينائى که نيست
همتى نکشود بر روى قناعت چشم خلق
کثرت ابرام بر هم بست درهائى که نيست
زحمت تحقيق ازين دفتر نبايد خواستن
لب بهم آوردنى ميخواهد انشائى که نيست
آنقدراز خود گذشتنها نمى خواهد تلاش
چشم بستن هم پلى دارد بدريائى که نيست
در خيال آباد امکان از کجا آتش زدند
عالمى را سوخت حيرت در تماشائى که نيست
هوش اگر دارى زرمز کن فکان غافل مباش
زان دهان بى نشان گل کرده غوغائى که نيست
(بيدل) اين هنگامه نيرنگ داغم کرده است
خار شد رنج تعلق باز درپائى که نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید