شماره ٢٦٧: خنده ام صبحى بصد چاک گريبان آشناست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
خنده ام صبحى بصد چاک گريبان آشناست
گريه سيلابى بچندين دشت و دامان آشناست
سايه ام را ميتوان چون زلف خوبان شانه کرد
بسکه طبع من بصد فکر پريشان آشناست
دستم از دل برنميدارد گداز آرزو
سيل عمرى شد که با اين خانه ويران آشناست
از فسون ناصحان بر خويش ميلرزم چو آب
يک تن عريان من باصد زمستان آشناست
دور گرد وصلم اما در تماشاگاه شوق
با دلم تير نگاهش تا بمژگان آشناست
نيستم آگه چه گل مى چينم از باغ جنون
اينقدر دانم که دستم با گريبان آشناست
هيچکس در بارگاه آگهى مردود نيست
صافى آئينه با گبر و مسلمان آشناست
غرق دل شو تا باسرار حقيقت وارسى
قعر اين دريا همين با غوطه خواران آشناست
ما جنون کاران زطاقت يکقلم بيگانه ايم
سخت جانى با دل صبرآزمايان آشناست
بزم وصل و هستى عاشق خيالى بيش نيست
قطره دست از خود بشوهر چند طوفان آشناست
(بيدل) اين محفل نهان در گريه شمع است و بس
داغ آن زخمم که با لبهاى خندان آشناست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید