شماره ٢٤٩: چه سحر بود که دوشم دل آرزوى تو داشت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
چه سحر بود که دوشم دل آرزوى تو داشت
ترا در آينه ميديد و جستجوى تو داشت
بهر دکان که درين چار سو نظر کردم
دماغ ناز تو سوداى گفتگوى تو داشت
بدور خمکده اعتبار گرديديم
سپر و مهر همان ساغر و سبوى تو داشت
زخلق اينهمه غفلت که ميکند باور
تغافل تو زهر سو نظر بسوى تو داشت
نظر برنگ تو بستم نظر برنگ تو بود
خيال روى تو کردم خيال روى تو داشت
زما و من چقدر بوى ناز مى آيد
نفس بهر چه دميدندهاى و هوى تو داشت
غرور و ناز تو مخصوص کجکلاهان نيست
شکسته رنگى ما هم خمى زموى تو داشت
هزار پرده دريدند و نغمه رنگ نبست
زبان خلق همان معنى مگوى تو داشت
چه جرعه ها که نه بر خاک ريختى زاهد
باين حيا نتوان پاس آبروى تو داشت
بسجده خاک شدى همچو اشک وزين غافل
که خاک هم ترى از خشکى وضوى تو داشت
بگردش نگهت پى نبرد فطرت تو
که سبحه تو چه زنار در گلوى تو داشت
درين حديقه بصد رنگ پر زدم (بيدل)
زرنگ درنگذشتم که رنگ بوى تو داشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید