شماره ٢٣٧: چون حباب آئينه ما از خموشى روشن است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
چون حباب آئينه ما از خموشى روشن است
لب بهم بستن چراغ عافيت را روغن است
ياد آزاديست گلزار اسيران قفس
زندگى گر عشرتى دارد اميد مردن است
تيره روزان برنيايند از لباس عاجزى
همچو گيسو سايه را افتادگى جزو تن است
عيب پوشيهاست در سير تجرد پيشه گان
نقش پاى سوزن ما بخيه پيراهن است
سر نمى تابم زبرق فتنه تا دارم دلى
موج آتش جوهر آئينه داغ منست
اطلس افلاک بيش از پرده چشمى نبود
چون نگه عريانيم از تنگى پيراهن است
نيست از مشق ادب در فکر خويش افتادنم
غنچه تا سر در گريبانست پا در دامن است
واصلانرا سرمه ميباشد غبار حادثات
چشم ماهى از سواد موج دريا روشن است
لاله سان از عبرت حال دل پرخون مپرس
داغ چندين گلخنم آئينه دار گلشن است
حلقه گرداب غير از پيچش امواج نيست
عقده کاريکه من دارم هجوم ناخن است
اى زتيغ مرگ غافل بر نفس چندين مناز
نيست جز نقش حباب آن سر که موجش گردن است
همچو دريا (بيدل) از موج بزرگى دم زدن
پشت دست خود بدندان ندامت کندن است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید