شماره ١٩٣: تا بکى خواهى ز لاف بخت برسرها نشست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
تا بکى خواهى ز لاف بخت برسرها نشست
بر خط تسليم ميبايد چو نقش پا نشست
مگذر از وضع ادب تا آبرو حاصل کنى
چون بخود پيچد گوهر در دل دريا نشست
برتريها منصب اقبال هر نااهل نيست
سرنگونى ديد تا زلف از رخش بالا نشست
بر جبين بحر نقش موجى کى ماند نهان
گرد بيتابى چو رنگ آخر بروى ما نشست
آرميدن در مزاج عاشقان عرض فناست
شعله بيطاقت ما رفت از خود تا نشست
از گران جانى اسيران فلک را چاره نيست
صافها شد درد تا درد امن مينا نشست
پيکرم افسرد در راه اميد از ضعف آه
اين غبار آخر بدرد بى عصائيها نشست
نخلهاى اين گلستان جمله نخل شمع بود
هرکه امشب قامتى آراست تا فردا نشست
آبرو با عرض مطلب جمع نتوان ساختن
دست حاجت تا بلندى کرد استغنا نشست
صرف جستجوى خود کرديم عمرا ما چه سود
هستى ما هم بروز شهرت عنقا نشست
در کفن باقيست احرام قيامت بستنت
گر تو بنشستى نخواهد فتنه ات از پا نشست
(بيدل) از برق تمنايش سراپا آتشم
داغ شد هر کس به پهلوى من شيدا نشست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید