شماره ١٦٥: بسکه مستانرا بقدر ميکشيهاى آبروست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه مستانرا بقدر ميکشيهاى آبروست
ميزند پهلو بگردون هر که برد و شش سبوست
هر دلى کز غم نگردد آب پيکانست و بس
هر سرى کز شورسو دانشه نپذيرد کدوست
از شکست دل بجاى نازکى خوابيده ايم
بر سر آواز چينى سايه ديوار موست
برنمى آيد بجز هيچ از معماى حباب
لفظ ما گرواشگافى معنى حرف مگوست
در دل هر ذره چون خورشيد طوفان کرده ايم
هر کجا آئينه ئى يابند با ما روبروست
ماجراى عرض ما نشيده ميبايد شنيد
گفتگوى ناتوانان ناتوانى گفتگوست
جيب هستى چون سحر غارتگر چاک است و بس
رشته آمال ما بيهوده در بند رفوست
بسکه در راهت عرقريز خجالت مرده ايم
گر ز خاک ما تيمم آب بر دارد وضوست
چون نگين از معنى تحقيق خود آگه نيم
اينقدر دانم که نقش جهبه من نام اوست
برق جوشيده است هرجا گريه اى سرکرده ام
با کمال خاکبازى طفل اشکم شعله خوست
تا بخود جنبد نفس صد رنگ حسرت ميکشم
در کف انديشه جسم ناتوانم کلک موست
چون گهر عزت فروش سخت جانيهانيم
همچو در يا در خور عرض گدازم آبروست
فکر نازک گشت (بيدل) مانع آسايشم
در بساط ديده اينجا دور باش خواب موست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید