شماره ١٦٠: بسکه در بزم توام حسرت جنون پيمانه است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه در بزم توام حسرت جنون پيمانه است
هر کرا رنگى بگردد لغزش مستانه است
اهل معنى از حوادث مست خواب راحت اند
شور موج بحر در گوش صدف افسانه است
تهمت الفت بنقش کارگاه دل مبند
آشناى عالم آئينه پر بيگانه است
در دماغ هر دو عالم سوختن پر ميزند
شمع اين ويرانها خاکستر پروانه است
محو زنجير نفس بودن دليل هوش نيست
هر که مى بينى بقيد زندگى ديوانه است
صافى دل زنگ عجب از طينت زاهد نبرد
از براى خودپرست آئينه هم بتخانه است
در خراب آباد امکان گردى از معموره نيست
نوحه کن بر دل که اين ويرانه هم ويرانه است
از نفس يکسر طپشهاى دلم بايد شمرد
سبحه اى دارم که سرتا پاى او يکدانه است
گر بخود دستى فشانم فارغ از آرايشم
همچو گيسوى بتان در آستينم شانه است
(بيدل) امشب گرد دل ميگردد از خود رفتنى
پرفشانيهاى رنگ اين شمع را پروانه است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید