شماره ١٥٧: بسکه بى قدرى دليل دستگاه عالم است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه بى قدرى دليل دستگاه عالم است
چون پر طاوس يک عالم نگين بى خاتم است
هر دو عالم در غبار وهم طوفان ميکند
از گهر تا بحر هر جا واشگافى بى نم است
گر حيا ورزد هوس آئينه دار آبروست
چون هوا از هرزه گردى منفعل شد شبنم است
پيش از آفت منت تدبير آبم ميکند
خون زخمم را چکيدن انفعال مرهم است
پير گرديدى و شوخى يکسر مو کم نشد
پيکر خم گشته ات همچشم ابروى خم است
شعله ما را همين دود دماغ آواره کرد
بر سر اسباب پريشانى علم را پرچم است
آب گرديدن ز ما بى انفعالى ها نبرد
طبع ما را چون گداز شيشه ترگشتن کم است
سعى آبى از عريق ميريزد اما سود نيست
چون نفس در سوختنها آتش ما مبهم است
بى وجود ما همين هستى عدم خواهد شدن
تا درين آئينه پيدائيم عالم عالم است
از تعلق يکسر مو قطع ننموديم حيف
تيغ تسليمى که ما داريم پر نازک دم است
(بيدل) از عجز و غرور و فقر و جاه ما مپرس
تا نفس باقيست زين آهنگ صد زبر و بم است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید