شماره ١٠٣: الفت دل عمرها شد دست و پايم بسته است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
الفت دل عمرها شد دست و پايم بسته است
قطره خونى زسرتاپا حنايم بسته است
آرزو نگذشت حيف از قلزم نيرنگ حرص
ورنه عمرى شد پلش دست دعايم بسته است
همچو صحرا با همه عريانى و آزادگى
نقد چندين گنج در کنج ردايم بسته است
رفته ام زين انجمن چون شمع و داغ دل بجاست
حسرت ديدار چشمى بر قفايم بسته است
عبرتم محمل کش صد آبله واماندگى
هر که رفتارى ندارد پا بپايم بسته است
زير گردون بر کدامين آرزو نازد کسى
تنگى اين خانه درها بر هوايم بسته است
کاش ابرامى درين محفل بفريادم رسد
بى زبانيها در رزق گدايم بسته است
کو عرق تا تکمه ئى چند از گريبان وا کنم
خجلت عريان تنى بند قبايم بسته است
الرحيل زندگى ديگر که برگوشم زند
موى پيرى بر ساز درايم بسته است
معنى موج گهر از حيرتم فهميدنى است
رفته ام از خويش و يادت دل بجايم بسته است
مصرع فکر بلند (بيدلم) اما چه سود
بيدماغيهاى فرصت نارسايم بسته است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید