ز تيغش خونبهاى دل به صد اميد مى خواهم
چه گستاخم که خون شبنم از خورشيد مى خواهم
به صد لب چون نخندد بخت بر اميد نايابم؟
نبات از سرو مى جويم، ثمر از بيد مى خواهم
چو شبنم صاف از قيد تعلق کرده ام خود را
همين روى دلى از پرتو خورشيد مى خواهم
به من تکليف آب زندگى کردن، بود کشتن
ترا اى خضر در قيد جهان جاويد مى خواهم
سرو برگ شکفتن نيست همچون غنچه ام صائب
دلى از واشدن پيکان صفت نوميد مى خواهم