شماره ٧٧٦: شکوه حسن را از دورباش ناز مى دانم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
شکوه حسن را از دورباش ناز مى دانم
عيار عشق را از لرزش آواز مى دانم
از آن بر من شکست از موميايى شد گواراتر
که بى بال و پرى را شهپر پرواز مى دانم
نمى گردد صدف از ديدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده هاى ساز مى دانم
من آن کبک ز جان سيرم شکارستان عالم را
که ماه عيد خود را چنگل شهباز مى دانم
همن بهتر که سازم توتيا آيينه خود را
که من زنگار را چون طوطيان غماز مى دانم
ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز مى دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازى گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز مى دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازى گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز مى دانم
نسازد لن ترابى چون کليم از طور نوميدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز مى دانم
زجيب خامشى چون شمع از آن سربرنمى آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز مى دانم
درين بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز مى دانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید