شماره ٧٥٩: همان بيگانه ام با خلق هر چند آشنا باشم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
همان بيگانه ام با خلق هر چند آشنا باشم
چو نور ديده در يک خانه از مردم جدا باشم
ز گرد سرمه چشم غزالان است خاک من
شود بيگانه از عالم به هر کس آشنا باشم
سپهر از کجرويها توتيا کرد استخوانم را
چو بارم آرد شد ديگر چرا در آسيا باشم
اگر چه سايه ام منشور دولت در بغل دارد
براى استخوان سرگشته دايم چون هما باشم
به جان بخشى سياهى از سرداغم نمى خيزد
همان از تيره بختانم اگر آب بقا باشم
کمند جذبه من کوه آهن بر کمر دارد
به سوزن برنمى آيم اگر آهن ربا باشم
همان بهتر کز اين محفل برآيم آستين افشان
که بار گردن خلقم اگر دست دعا باشم
اگر چه سنگ را در ناله آرد بار درد من
فتد چون سيل اگر بر کوه راهم بى صدا باشم
بحمدالله مکافات عمل از پيشدستيها
مرا نگذاشت در انديشه روز جزا باشم
قمار پاکبازى مهره بى نقش مى خواهد
چه افتاده است در ششدرز نقش بوريا باشم
ندارم آبروى شبنمى در پيشگاه گل
به اين خوارى و بيقدرى درين گلشن چرا باشم
ز پيش پا نديدن سيل آمد راست تا دريا
چه غماز بلند و پست عالم چون عصا باشم
ز راه خاکسارى کسب عزت کرده ام صائب
که چون خورشيد هم بالاى سر، هم زير پا باشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید