شماره ٧٥١: به دنيا دست از دامان عقبى برنمى دارم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
به دنيا دست از دامان عقبى برنمى دارم
چو يوسف ديدگان ناز زليخا برنمى دارم
مرا نتوان به دام صحبت از عزلت برآوردن
ز کوه قاف پشت خود چو عنقا برنمى دارم
به اين شادم که بر دلها نيم بار از گرانجانى
اگر بارى ز بى برگى ز دلها برنمى دارم
درين دريا نباشد يک صدف بى گوهر عبرت
نه از طفلى است گر چشم از تماشا برنمى دارم
به اين ابر سيه اميدها دارد لب خشکم
به خط من دل از آن لعل شکرخا بر نمى دارم
نظر بر قامت بى سايه آن سيمتن دارم
ز سرو بوستان ناز دو بالا بر نمى دارم
نگردد تا چو صبح آيينه تاريک من روشن
دو دست عجز از دامان شبها بر نمى دارم
نمى سازد هنر از عيب چون طاوس محجوبم
به چندين بال رنگين چشم از پا بر نمى دارم
فشانم هر چه دارم بى طلب در دامن سايل
که من چون ابر از همت تقاضا بر نمى دارم
نباشد توشه اى در کار مهمان کريمان را
از آن امروز زاد از بهر فردا بر نمى دارم
تو کز آزار محرومى ره هموار پيدا کن
که من بى نيش خار از جاى خود پا بر نمى دارم
تو کز غيرت ندارى بهره اى بردار کام دل
که من از سرکشى عبرت ز دنيا بر نمى دارم
اگر از گردن افرازى سرم بر آسمان سايد
سر از پاى قدح صائب چو مينا برنمى دارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید