ما ز اهل عالميم اما ز عالم فارغيم
از غم و شادى و نوروز و محرم فارغيم
چون گل کاغذ به رنگ خشک قانع گشته ايم
از تريهاى سحاب و ناز شبنم فارغيم
ما به خون چون لاله داغ خويش را به مى کنيم
از نمک آسوده ايم از ناز مرهم فارغيم
سينه را يک روز با خورشيد صيقل داده ايم
از غم زنگار و از انديشه نم فارغيم
نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال
ما درين عالم ز محنتهاى عالم فارغيم
هر چه مى خواهيم صائب هست در ديوان او
با کلام مولوى زاشعار عالم فارغيم