ما دل خود را ز غفلت در گناه افکنده ايم
يوسف خود را ز بى چشمى به چاه افکنده ايم
همچو مخمل تار و پود خواب غفلت گشته است
سوزن الماس اگر در خوابگاه افکنده ايم
هر دو عالم چيست تا ما قيمت يوسف کنيم
مى توان بخشيد اگر سنگى به چاه افکنده ايم
در سخن استادگى از ما سبکساران مخواه
چون قلم ما حرف گفتن را به راه افکنده ايم
نيست ممکن ليلى از مجنون ما وحشت کند
ما غزالان را به دنبال نگاه افکنده ايم
نيست غير از شستشوى ديده ما را مطلبى
بى تو بر خورشيد تابان گر نگاه افکنده ايم
در ميان ما و آتش مى شود صائب حجاب
پرده شرمى که بر روى گناه افکنده ايم