ما به اکسير قناعت خاک را زر کرده ايم
زهر را بسيار از يک خنده شکر کرده ايم
نيست غير از ساده لوحى در بساط ما کمال
صفحه آيينه اى جون طوطى از بر کرده ايم
در شکست ما تأمل چيست اى موج خطر؟
ما درين دريا به اميد تو لنگر کرده ايم
بيمى از آتش ندارد شوخى ما چون سپند
رقصها در دامن صحراى محشر کرده ايم
پوست مى اندازد از انديشه اش کام صدف
آب تلخى را که ما در سينه گوهر کرده ايم
روز محشر جرم ما را پرده دارى مى کند
مشت خاکى کز سر کوى تو بر سر کرده ايم
از سر تن پرورى بگذر که ما صياد را
در قفس از جلوه پهلوى لاغر کرده ايم
صائب از تسخير آن آهوى وحشى عاجزيم
از سخن هرچند عالم را مسخر کرده ايم