خاک را از آب روى خود گلستان مى کنم
قطره اى تا در بساطم هست طوفان مى کنم
آنچنان کز لفظ گردد معنى بيگانه دور
در سواد شهر جولان در بيابان مى کنم
گرچه از قسمت دم آبى نصيب من شده است
صد دهان زخم را چون تيغ خندان مى کنم
از جهان آب و گل تادست شستم چون مسيح
دست در يک کاسه با خورشيد تابان مى کنم
تير باران حوادث تر نمى سازد مرا
خواب راحت همچو شيران در نيستان مى کنم
ديده من تا سفيد از گريه چون دستار شد
خواب در يک پيرهن با ماه کنعان مى کنم