شماره ٦١٣: گر کند آن بيوفا از من جدايي، چون کنم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
گر کند آن بيوفا از من جدايي، چون کنم
من که از اهل وفايم بيوفايى چون کنم
زلف بندى نيست کز تدبير بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نير خايى چون کنم
در ميان رشته زنار و آن موى کمر
فرق بسيارست، کافر ماجرايى چون کنم
آب شمشير شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادايى چون کنم
آسمان چون قمريان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهايى چون کنم
بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خويشتن را جمع ازين تير هوايى چون کنم
موج چون خار و خس اينجا دست و پا گم کرده است
من درين دريا به اين بى دست و پايى چون کنم
با دل روشن نمى بينند مردان پيش پا
من درين ظلمت سرا بى روشنايى چون کنم
سازگارى با گرانجانان نمى آيد زمن
نرم بر خود سنگ را چون موميايى چون کنم
ديده يوسف شناسى نيست در مصر وجود
از براى چشم کوران سرمه سايى چون کنم
ديده خود را درين بستانسرا چون آفتاب
کاسه دريوزه شبنم گدايى چون کنم
بيستون عشق مى گويدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستايى چون کنم
من که مردم را توان چون عصا شد تکيه گاه
صائب از آتش زبانى اژدهايى چون کنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید