شمع فانوسم که در پرده است اشک افشاندنم
از گرستن تر نگردد دامن پيراهنم
نيست شمعى در سراى من، ولى از سوز دل
مى درخشد همچو چشم شير شبها روزنم
دشمنان را مى کنم از چرب نرمى سازگار
خار مى گردد گل بى خار در پيراهنم
خون رحم آيد به جوش از چشم شرم الود من
دست خالى مى رود گلچين برون از گلشنم
تا گسستم رشته پيوند از زال جهان
سر برآورد از گريبان مسيحا سوزنم
بعد ايامى که گلها از سفر باز آمدند
چون نسيم صبحدم مى بايد از خود رفتنم
شوق اگر صائب چنين گردد گريبانگيرمن
مى کند کوتاه دست خار را از دامنم